محل تبلیغات شما

Esquisse



یک

.

فکر میکردم جابه جایی می تواند انگیزه و انرژی زنده بودنم را تقویت کند، اما نکرد! 

عکس های سال گذشته را می دیدم، آن روزها شادتر بودم و سرشار آرزو، هرچند روزهایی که غمگین بودم کم نبود اما در مقایسه با استرس ها و غم های روزافزون این روزها . دریغ ! 

 

دو

آخ که دیدن دوباره ات حالم را خوب کرد، چه لحظه های نابی .فکر میکنم دوباره دلم تنگ می شود. 

 

سه

.

دوباره غم سرمیخورد توی گلو و چشم هایم. 

دلم خواست بروم همان کافه ی همیشگی و یک دم نوش خوب بخورم و فکر کنم هنوز دنیا جای خوبی برای عاشق شدن هست ! هست؟!

 


حالم خوب است؟! همه چیز آنطور که فکر می کردم اتفاق افتاد؟! رضایت مند و خرسند به تمام آن رویاهای رنگین و پر از شکوه رسیدم ؟!! هنوز از جواب دادن به سوال های هر روزه خودم طفره می روم و فکر می کنم شاید فردا که همه چیز بهتر شد می شود با صلابت به خودم بگویم بله . راه را درست آمدی تنبلی کردی پشت گوش انداختی. اما دقیقا همان جایی هستی که باید باشی. انگار فقط امیداست که میتواند دستت را بگیرد و بگوید نترس، آرام آرام پیش برو فقط دو قدم مانده. نترس از این روزها که بدتر نمی شود، وقتی دلتنگی می آید و دستاهایش را محکم دور گردنم می اندازد و خفگی تا توی مفز و پاهایم می پیچید، می شود صدایت را شنید یا عکس هایت را دید؟ می شود باشی وقتی این خیابان با آن درخت های تر و تازه منتظر عبور من و توست، کجایی پس؟! کجایی تا بشود قوری گلدار چینی را با چای و هل و دوتا فنجان و یکی دو دانه شیرینی توی سینی گذاشت و آمد کنارت نشست . دنیا را بگذارم کنار و قربان قد وبالایت شوم.دلم قنج برود وقتی نگاهت کنم .زمین و زمان و و روز و هفته یادم می رودنمی دانم این را میدانی یا نه؟ همه چیز فراموش می شود تمام غم های جهانم از حرکت بازمی ایستند و انگار می دانم همه چیز درست می شود. 

دلتنگم

.

.

اتفاقا دلتنگی شاخ و دم و دست و پا دارد، وقتی نشسته ای و داری روزمره ات به آخر می رسانی یا نه همان اوایل صبح است و هنوز ناشتایی، چمباتمه زده بالای سرت نشسته که ای دل غافل کجایی که بی او سحر شد! هی چشم میبندی که مثلا خوابم، اما بی خیال نمی شود. نشسته ای به امور یومیه، از پشت صندلی شاخ و دمی تکان می دهد و تو می افتی توی سیاه چاله ی دلتنگی، میزنی به دل کوچه و خیابان، شانه به شانه ات راه افتاده تا خسته و غمگین تر راه کج کنی سمت خانه و برگردی. غروب شده، تنها هی این پا و آن پا می کنی یه چایی دم کنی شاید خلق ات باز شودچای کیسه ای و لیوان به دست می نشینی، دست هایش را می گذارد توی دستت و می گوید نترستمام می شود این روزها .من بسیار دیده ام 


نامه های فروغ و گلستان دست به دست می چرخد.حالا که دیگر فروغ نیست!

و دستاش خاموش از نوشتن و صدایش یخ زده در چند شعر دور و عکسهایش .عکس های زنی که سال ها آرزو و عشق هر مردی بود.تحسین برانگیز .زیبا، پر از بعد و سرشار شعور.

تهران همان شهر وحشت زده و مفلوک است، با کاویدن نامه هایت و خط کشیدت بر لب خندت و تنها گذاشتن کامیار!

تهران همان شهری که تو دوستش داشتی!

 

آدم ها شعرهایت را نمی خوانند.فیلم هایت را ندیدند و صدایت را نشنیدند اما دفعات *دوستت دارم * هایت را می شمرند .و آن ها هیچ گاه نخواهند دانست برای نگرستن به کوچه ی خوشبخت با چراغ بیایند.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها